آوا عسلیآوا عسلی، تا این لحظه: 14 سال و 5 روز سن داره

آوای عاشقانه زندگی ام..............

یک پست و کلی حرف

سلام آوا جون دختر ملوسم کلی حرف دارم تا برات بگم عشق مامان اولیش اینه که امروز سه روزه که بابا بهروز جون رفته کیش و تو خیلی بهونه بابا رو میگیری و روزی چند بار زنگ میزنی وکلی سفارش اسباب بازی میدی واقعا که نسبت به پارسال چقدر فهمیده تر شدی پارسال بابا یک هفته رفت کربلا ولی یک بار هم نپرسیدی بابا کجاست ولی الان همش میگی دلم برای بابا تنگ شده  امروز از صبح بردمت خونه مادر جون تا یک کم برات تنوع بشه عصر هم رفتیم روضه خونه عمو جونت اونجا با بچه ها بازی کردی و خوش گذروندی ولی موقع اومدن به خونه خسته بودی و خوابت میومد و بهونه بابا رو گرفتی و گریه کردی الهی بمیرم برات  ولی طاها جون پسر عمو مهربونت یکی از اسباب بازی های خودش رو ...
21 آذر 1392

آوا در پاییز

آوا جون در زیباترین روز های پاییزی ..... روزهایی که با ریزش برگ هایش فریاد میزنندروزها می آیند و میروند تا ماه ها بیایند وبروند و بگویند: تو نازنین 43 ماه در کنار کسانی هستی که عاشق تو هستند و فصل هل نیز میگذرند....عزیز دلم همه ی آنچه میبینی همچون باد پاییزی میگذرد اما تنها چیزی که همیشه ماندگار است عشق عزیزانت به توست......   تو آن فرشته ای که وقتی در فصل پاییز راه میروی ؛ برگ درختان انتظار میکشند تا زودتر از دیگری پاهایت را بوسه بزند.....     حال که خدا عاشقانه طبیعت را رنگارنگ نموده و اینگونه عشقش را به زمین و زمینیان ارزانی داشته..... حال که از آسمان...
21 آذر 1392

ای که تویی همه کسم...

عزیز ترین سوغاتیه غبار پیراهن تو....                      عمر دوباره منه دیدن وبوییدن تو..... نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام..... عمر دوباره منی تو رو واسه نفس میخوام............ ای که تویییییییییییییی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه تو رو داشته باشممممممممم به هر چی میخوام میرسم.........           ...
15 آذر 1392

السلام علی الحسین

    قافله محرم امسال هم از دلهای ما عبور کرد و هر شب با دخترم میریم هیئت.... از وقتی خیلی کوچیک بود به عشق امام حسین تو هیئت ها لباس مشکی تنش میکردم و تا جایی که برای بقیه عزادارها مزاحم نباشم هیئت میرفتم....( آخه بچه بلاخره سر و صدا داره) دلبند من چقدر زود توی دل زلالش این عشق رو احساس کرده که هرشب میپرسه مامان کی بابا میاد بریم هیئت؟ چند روز پیش توی خونه داشت از تلویزیون مراسم عزاداری یک حسینیه رو نگاه میکرد که یک مرتبه با اون صدای نازش گفت : یااااااااا حسین و دل من پر از این حس که غربت این آقا دل کوچک و بزرگ را میلرزاند..... دیروز آوا با موبایل من بازی میکرد و تند تند صدای بازی ها رو کم میکرد .....
19 آبان 1392
1